پيام
2-طنز
92/4/4
كيوان گيتي نژاد و
باز باران باترانه با گوهر هاي فراوان مي چکد بر بام خانه من کودکي ده ساله بودم زير باران موشک بمب و خمپاره در پي کسصب معرفت در ازمون انشاء مدرسه ولايت بود موضوع انشائم منم به جرم ديده دل گفتم نيست وليم جز آقام سيد علي حسيني الخامنه جانم به فدايش ولي امروز شاد و خرم برهنه عالم
كيوان گيتي نژاد و
سر مي دهم نجواي زمانه آنچه که حول و محور ايمان سرزند از بر غيرت حاتم دايي زنگ ميزند من يافتم در نهان و در عيان ولي خويش را همان که نامندش سيد خراسان چه زيبا ست چه دلنشين و چه پايدارند اقوام اين خانه بر بي کسان کثرت دهند بر عاشقان عشقها دهند بر مجوسان غيرت آموزند و بر منافقان با شمشير بران مي ستيزند
كيوان گيتي نژاد و
بر جاهلان از در معذرفت از جاهلان از باب منکر و بر دشمن چون قيام بر جهاد مسلم ومالک اشتر مي شد در پي عليم صف حي هات درکشم بيعتم را بست آنگاه که خيزان در پيش ساعتها بر زمين ديده مي گشودم فاصله هرچند نبود زياد ولي خيزش حرام بود بر من بي لياقت که تنها حسنم عاشقي و تنها بخشش لايق من تبسمي بود از پي معشوقم
كيوان گيتي نژاد و
الهي باران مرا ديوانه مي کند در پيش حيران کوچه و باغ بي محابا سرکشم عليست مطا داني قدر و بها من ندانسته به يک خواب دل در رهش صدبار عاشق شدم حيف که بزرگان مي گويند عشق يک گذر است امروز از دل ميرويد فردا از پيش در مي کشند ولي ديديد نه زمانه نه آزمون نه طريقت راندن و مخرج معمول و نه جبر زمانه و بستن راه نيابت بر در محرابش کشيدن نتوانست
كيوان گيتي نژاد و
قدمهايم را بکند چون صباي آشناي من بر نسيم آشناي من هعطري از معشوق بر دلم مي کشد که حسودان بسوزند من از فرسنگ که نه از خيابانها آن سو تر با اين همه برج و زمين خوار و کافر و منارق و منافق و خوارج و ناکث و جاهل دشمن نتوانستند
كيوان گيتي نژاد و
شميم يارم را از دلم برکشند رازش در من پروانه است که شمع را عاشق شمردم و رقيب در عشق شناختم مقصد از گل آفتابگردان غرض گرفتم و به سو ي خورشيد حيدر کنان پرکشيدم اميدم تنها يد شعاع نور تابانش بود که دم غروب مرا هم با خود بر خانه برد و درب منزل نشاند
كيوان گيتي نژاد و
به بار اي باران که چه خوش مي باري چه مسکين نوازگونه مي نوازي بر تارخ روي و برتارک سرم وقتي که از درد نا امني پدر ديگر هيچ کس و هيچ مانعي را برنشناسم اگر نديدي بنشين و آن روز باراني عشق بازي بنگر تا قدر و قامت عشق را به فصل و ماه و سال و تاريخ تا ابدر و دهر هيچ بشري نگشايد نطق و کلامي از پي علم منطق و حساب علي
كيوان گيتي نژاد و
که عشق صاحبش بي معادله است چ.ون تنها صاحب پردازنده و غرض دهنده اش به نه از بحر صف که از پي ذوب شدن و غرق باران عشق شدن دهد ت از اين شهد اکسيروار که تا نخوري نبيني اين غوغا که من در دل از درد فقان معشوقينم مي کشم حيدربابا حيدريم حيدريه حيدرت يا